سكوت
گذآر سُکوتـ قآنون زندگی مَن بآشد وَقتی وآژِه هآ دَرد رآ نِمی فَهمند
بــــه روی قــاب عکست غبــــار غم نشسته همینه کــــه بغض مـن بـه خاطرت شکسته دیـــدن روی مــــاهت ، ایــن آرزو محـــاله تــــو رو دوبـاره دیـدن ، بــرای من خیــاله از وقتــی پـــر کشیدی ، به آسمـون رسیدی برای من هر چی غــم ، تو دنیا بود خریدی حـالا من و لحظه هـام به انتظار مــی شینیم تـا فصــــــل پـــرواز من همدیگــــرو ببینیم هنــــوز هـــــوای خونه بــــوی صفاتو داره گلای یـــــاس باغچه عطـر تو رو کم میاره تـــو خلوت شبونه بـــرات دعــــــــا می کنم بــــــرای دیــدن تــو خـــــدا خـــــدا می کند اگرروزی داستانم را نقل کردی بگو:بی کس بود اما کسی روبی کس نکرد، تنها بوداما کسی رو تنها نذاشت، دلشکسته بود امادل کسی و نشکست، کوه غم بود ولی کسی رو غمگین نکرد و شاید بدبود ولی برای کسی بد نخواست.
من سوختم بی آنکه تو بدانی بی آنکه ذره ای با خیال تو آسوده باشم هیچ یاد ندارم با تو به کدامین باغچه سر زده ام مرا بردند مرا بردند تا در نخلستانهای کارون به بندم کشند من خواهم سوخت خاکستر خسته ام را تو روحی دگر گونه بخش
از صدایم اشک می بارد
نظرات شما عزیزان:
به سرنوشت بگو :
بازیچه هایش بیجان نیستند،
انسانند ،می شکنند
کمی آرامتر !…
آه من تنهاترین، تنهای این دنیام
هیچ یاری، مهربانی، هیچ همدردی
نیست حتی سایه ای اینجا
قلب من عمریست بغضش را فروخورده
اشک های تلخ من هم سخت، تکراریست
هستم اما از تهی هم نیست تر، گویا
بودنم همرنگ مرگی ممتد و جاریست
Zhandark |